رد پای خاطره ها
20:50    مهر برون

بالاخره اون شب قباله اصلی نوشته و امضاء شد.

700تا سکه بهار آزادی

200متر زمین

یک حج واجب

شیربها وبقیه را یادم نیست.

        ...به هر حال گذشت    ...        

فردای اون روز مامان بهم گفت:نکنه بابا دوباره فکراش و

بکنه وبگه نه.

دلم لرزید.نکنه دوباره بازی دربیاره؟

به مامان گفتم چیکار کنیم؟؟؟؟؟

گفت پاشو زنگ بزن به زندایی وبگو که امشب بیاند و

کاررو تموم کنند.با اینکه خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم

به زندایی تلفن کردم وگفتم امشب بایه حاج آقا

بیاید خونه ما یه عقد کوچیک میگیریم.ولی اون گفت:

جواد پسر اولمونه وخیلی دوست داریم براش جشن بگیریم

فامیل هم توقع زیادی از داییت دارند نمیتونیم اینجوری عقد بگیریم.

گفتم حالا یه خطبه خونده بشه وهر موقع که تونستیدجشن بگیرید.

گفت باید با داییت حرف بزنم ببینم اون چی میگه وخبرش و میدم.



نظرات شما عزیزان:

روزهای قشنگ زندگی من
ساعت18:48---25 دی 1391
تبریک

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 16 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق